دوستم نداشت
نام دیگر مرگ است انگار
درد دارد
غم دارد
حسرت دارد
دیشب قصه ات را برای کسی میگفتم
باز دوباره عاشقت شدم
باز دوباره شکستم...
میفهمی؟
برمیگردم به خواب هایم
جایی که
دیگر نمیتوانی خودت را ازمن بگیری...
مرگ یعنی به عشقش زنده باشی
و او نفهمد...
آتشسوزی جنگل هم بود
باید تا الان تمام میشد
اما دلم
هی میسوزدو
میسوزدو
میسوزد...
دلیل بداخلاقیای بعضیا بیماری نیست
عصبی بودنم نیس
اونا فقط دلتنگن
دلتنگ
دلتنگ
دلتنگ...
هیچ شبی
از بعده تو
بدون قرص و دارو از گلویم پایین نرفت...
سرم با خورشید گرم نمیشود
خوب حواسم هست
به این شبهایی که نیستی...
خاطره یعنی
یه سکوت غیر منتظره
میان خنده های بلند...
ساعت سه نصف شب یازده فروردین نودوهشت
دختری خیره ب پنجره ی اتاقش هنوزم چشم دوخته به بیرون
نه این برف تمومی نداره
هوای شهر هنوزم زمستونه انگار بعده رفتنت قرار نیس بهار بیاد
دختری که هنوزم که هنوزم که هنوزه برات مینویسه
خدارو چه دیدی شاید یروزی همین نوشته ها تنهاچیزی باشن که از قلب عاشقم موندن
شاید یروزی خالی از حضورم تو دنیا این نوشته ها تنها سنگ صبورت باشن
راستی...
کجای دنیایی؟
هنوزم وقتی دلت برام تنگ میشه ماهو نگاه میکنی؟
اصلا دلت برام تنگ میشه؟
کاش میدونستی اینجا هواش ابری تر ازونیه که ماهی دیده شه
ماه من ماه هاست که رفته
من به یه جمله پایبندم
عشق واقعی عشق می مونه...حتی اگه سالهای سال فاصله مجال وصال نده تاروز مرگ
تا میتونی نیا...نیا و دور بمون نیا و پا بذار رو قلبت نیا وتلافی کن تموم دلخوریاتو
من اما
گیره این فاصله ها نیستم
خوب میدونم پایان داستان عاشقای خون دلو
حتی مرگ هم نمیتونه از قلبم یا فکرم پاکت کنه
من هنوزم پشت پنجره ی اتاقم خیره به برفی که میباره و هنوز ردپایی تو قلب سنگ فرشای برفی خیابونا نیس
شاید فردا صب تارا اولین نفری باشه که ردپای تنهاییشو جا میذاره تو دل این خیابون
چی غمگین تر از یه ردپا؟که نیمه ی گمشدمو مداااام برام تداعی میکنه
من تنهاترین عاشق این شهرسردم...
باز باران
بی ترانه
گریه های بی بهانه
میخورد بر سقف قلبم
باورت شاید نباشد
خسته است این قلب تنگم...
دلتنگم
مثل مــــاه
که هرشب بدونه نیمه اش لاغرتر میشود...
بعده تو هیچکس را تحویل نگرفتم
چه برسد به سال نو:)