گاهی
هنوز گاهی
مرا به جــــان تو قسم میدهند
ببین تنها من نیستم
که نبودنت را باور ندارد...
عشق
آن بغض عجیبی ست
که از دوریت
نیمه شب در گلو مانده
و جان میگیرد...
دلتنگی آدم را به خیابان می کشد
دلتنگم
و این مردم نمیفهمند که
گاهی قدم زدن از گریه کردن غم انگیزتر است...
هنوز باران در نوشته هایم بی امان میبارد
هنوز من روی نمیکتی چوبی
در سرمای نبودنت تـــــنــــهــــا نشسته ام
هرچی میگردم نیست
ردپایت را میگویم
نیست روی برف ها
انگار زیر سنگ فرش این خیابان های لعنتی پنهان شده است
یا شاید من
فقط در خیالم با تو قدم زده بودم...
ذائقه ام پــــــیــــر شده
بیست سالگی ام
طعم پنجـــــاه سالگی دارد
تو چه کردی با دلم...
باورم نیست
آنکه ساده تر از آب بود
آتشم زد...
خدا نکند دل دختری بگیرد
و شانه های کسی را بخواهد
که دیگر نیست...
یک گوشه ی دنج
یک نقطه
یک دنیا بغض
یک عالمه حرف
یک دل شکسته
و بی نهایت خاطره
کافیست برای جوان مرگ شدن...
بالاسرتو ببین
دیدی؟
جز اون هیشکیو ندارم...
من عشق به تو دادم
عمری تو به من درد
این عشق چرا این همه بیرحم ترت کرد؟...
چه شــــب هایی که
چند روز طول میکشند
از سر دلتنگی...
تکـــیه دادی به دیوار و میخندی
انگـــار نه انگـــار که تو توی عکسی
و من بی تو آویــــزان این زندگی...
دیوانه ای را تصور کن
هی میگوید من دیوانه نیستم
همانقدر محکم میگویم
تو
فراموشم نکرده ای...
زمستان بود و...
برف بود و...
سرما بود و...
تارائی که جز خاطرات سنگین تو
دلگرم هـــیـــــــچ رد پایی نبود...
دیگر عکس هایت آرامم نمیکند
من به دستانت نیاز دارم
اما اگر بفهمی
اگر بفهمی...
امشب هم نمیتوانم بخوابم
دلم شور میزند
میترسم صبح که از خواب بیدار شدم
از قاب عکست هم رفته باشی
از تو که بعید نیس...
روتو نگیر زمنو یکذره لبخند بزن ای عشق خیالی...
نگرانم
مبادا در هجوم برف خاطرات دلم یخ بزند
در این خیابانهای دلگیر...
از این زخم های پیاپی...
در این تکرار نبودن ها...
از این یخبندان تنهایی...
برف را دوست دارم
ولی آزارم میدهد
همه از ردپایت میفهمند از کجای خیابان تنهایی...