عـــــــــروس غصـــــــــــه هـــــــــا

شعری که تورا جان میبخشد شاعرش را یکبار کشته است

اگه...

تارا
عـــــــــروس غصـــــــــــه هـــــــــا شعری که تورا جان میبخشد شاعرش را یکبار کشته است

اگه...

اگه خوابشو دیدین 

بگید یه نفر تو سال 1402 منتظرته...



تاريخ : شنبه 28 اسفند 1400 | 10:46 | نویسنده : تارا |

میگفت

اطرافیانم میگفتن: تو به ما حسی نداری!

میگفتم من از خواب پا میشم دوتا سیلی به خودم میزنم ببینم به خودم حس دارم یا نه ...

شمارو چیکار کنم؟



تاريخ : سه شنبه 17 اسفند 1400 | 2:47 | نویسنده : تارا |

ای داد...

یواش یواش شبیه کسی میشی ک خیلی دوسش داشتی 

میبیننت یاد اون میوفتن 

حالشو ازت میپرسن 

و تو بیصدا میشکنی...



تاريخ : جمعه 6 اسفند 1400 | 1:36 | نویسنده : تارا |

هنوزم...

یک اسفند1400ساعت 21:21شب

بازم پشت پنجره ی اتاقم...

هوا بلاتکلیفه معلوم نیس برفه یا بارون 

مث حال دلم ...گاهی بارونی و گاهی قندیل بسته 

باز دست به قلم شدم 

که امشبو بی تناسب بنویسم 

بوی بارون، سکوت برف، سرمای دلچسب 

چقدر این تنهایی دلچسبه 

ولی بیقرارم

میخوام بگم 

دلتنگم...

دلتنگ روزایی ک بدون برفم حالم تعریف داشت

کمی رها ،آزاد ،سبک 

مثل پروانه 

چی به روز بال های این پروانه اومد...

دیگه خبری از پرواز نیس 

قدم میزنم 

ساعت21:50 من وسط خیابون قدم میزنم

من برای خودم کافی ام

درست مثل همیشه

دیگه مدت هاست حتی عاشقی تو خیابون ندیدم 

چرا عشقا هم کاغذی شده

شهر سرد ،آدمای سنگی، خبری از عشقای جادویی نیس

من تنهاترین ادم این شهر سردم که هرگز احساس تنهایی نکرده...هنوزم...هنوزم...

 



تاريخ : یک شنبه 1 اسفند 1400 | 21:21 | نویسنده : تارا |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.